سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هو اللطیف

مطالب مفید، دلنوشته ها و ... این وبلاگ تقدیم به همه بیداردلان

سرای بی کسی

با سلام به همه دوستان گلم امیدوارم طاعات و عبادات شما در این ماه عزیز مورد قبول خداوند منان قرار بگیرد.

بله سرای بی کسی آخه میدونی! دیشب برادرم حالش بد شد بطوری که تب و تهوع داشت به همین دلیل وقتی دیدیم که حالش خوب نشد به اورژانس گلپایگانی او را بردم.

اول وارد اورژانش که شدم با مخالفت نگهبان آنجا روبرو شدم ولی خلاصه با اصرار و خواهش با ماشین تا نزدیک در اورژانس او ر بردم بعد وارد اورژانس شدم و مستقیم به اتاق پزشک رفتم.

پزشک هم که گویی خداوند صبر بسیار به او داده بود برادرم را معاینه کرد و یک سرم و دو آمپول برایش نوشت و گفت که چیزی نیست برادرم را به قسمت تزریقات بردم، مرد میانسالی آنجا بود که کار تزریقات را میکرد چون برادم سرم داشت سرم را به آن مرد دادم و او شروع به تزریق کرد ولی چه تزریق سه جای برادرم را سوراخ کرد تا توانست رگ را شناسایی کند خیال کردم به خاطر برادرمه ولی وقتی دیدم برای مریض دیگری هم همین گونه عمل کرد فهمیدم که دیگر قدرت تشخیص و تزریق را ندارد. بعد از تزریق حال برادرم خوب نشد و او را در اتاق بستری مردان خواباندم. در همین اوقات بود که پیرمردی که دفترچه ای همراه داشت با بی قراری تمام وارد اتاق پزشک شد و عاجزانه از پزشک درخواست کمک میکرد، مشکلش بیماری پروستات بود بطوری که نمیتوانست ادرارش را دفع کند. بسیار به او فشار آمده بود و میبایست با سوند اداری،‏ ادارش دفع شود. پزشک هیچ عکس العملی به او نشان نداد و او را به بیرون راهنمایی کرد. بسیار ناراحت شدم. رفتم بیرون ببینم که این پیرمرد با چه کسی است ولی هیچ کسی همراهش نبود. در اینجا بود که دست مرا گرفت و مرا به اتاق بستری مردان برد و وسیله ای که در دست داشت (سوند اداری) به من داد و گفت که دکتر کمکم کن، بیچاره خیال میکرد من دکترم ولی آنقدر این بیماری اذیتش کرد بود و سن و سالش هم زیاد بود و چون من پیراهن سفید داشتم خیال میکرد که من دکترم. با این حال به اتاق پزشک رفتم و وضعیت پیرمرد را به او گفتم و او نیز باز خونسردی تمام سری تکان داد. خلاصه با داد و فریادهای آن پیرمرد دکتر مجبور شد که به او سوند وصل کند. بیچاره پیرمرد اصلا نمیتوانست روی تختخواب دراز بکشد و همش بی قراری میکرد به من میگفت جوان قدر سلامتی ات را بدان تا در پیری اینچنین اذیت و رنجیده خاطر نشوی. ازش پرسیدم که کسی را نداری که همراهت باشد. گفت سه تا پسر دارم که 2 تایشان در شمال هستند و مرا فراموش کرده اند و یکی از فرزندانم هم که فلج است که همراه با زن پیر و فرسوده ام در خانه هستند. بسیار متأثر شدم و خودم رفتم و وسایل مورد نیاز برای سوند کردنش را گرفتم و به پزشک دادم. پزشک به سراغش رفت ولی نتوانست سوند برای او وصل کند و با سوندهای دیگر نیز امتحان کرد ولی باز نشد که نشد.  پیرمرد بیچاره فریادزنان از اتاق بستری مردان بیرون آمد. و نمیدانست چکار کند، هیچ یک از پرسنل اورژانس او را راهنمایی نکردند و من بسیار غمگین شدم و از پزشک خواستم که به داد او برسد او گفت باید به بیمارستان کامکار برود تا در آنجا به مشکلش رسیدگی کنند. به پیرمرد گفتم او با آه و ناله ای که داشت دفترچه را گرفت و در حالی که داد و فریاد میزند از اورژانس خارج شد. خیلی برایم سخت بود که حال اینچنین پیرمردی را ببینم، از عکسی که در دفترچه اش بود نیز برآمد که سید هم بود.

فقط از خدا خواستم که کمکش کند و او را شفا دهد.

بله دوستان از این ماجرا چند چیز فهمیدم:

فهمیدم که قدر سلامتی خودم را بدانم و خدا را شکر کنم که بزرگترین نعمت را که سلامتی است به من داد.

فهمیدم که تا جوان هستم قدر جوانیم را بدانم و از خداوند بخواهم که هیچ وقت مرا ذلیل و خوار نگرداند.

فهمیدم که باید به همه کسانی که نیازمند هستند و احتیاج به کمک دارند کمک کرد  و هستند کسانی که هیچ کس را ندارند و احتیاج به کمک همنوعانشان دارند. پس تا میتوانید به محرومان و نیازمندان کمک کنید که خیر دنیا و آخرت دارید.

فهمیدم که این دنیا، این سرا سرای بی کسی است.

فهمیدم که .....

دعایم کنید



[ چهارشنبه 87/6/13 ] [ 9:32 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

きらきら