سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هو اللطیف

مطالب مفید، دلنوشته ها و ... این وبلاگ تقدیم به همه بیداردلان

عشق مادرم
چند سال پیش ، در یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفتمادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهانتمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کردمادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرشرا برگرداند ولی دیگر دیر شده بود . تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید واز روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشقمادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی کهدر حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها
دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد .پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم
ناخنهای مادرش مانده بودخبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به اونشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ، سپسبا غرور بازوهایش را نشان داد و گفت .
" این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند"

 گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس
خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند


[ دوشنبه 90/7/25 ] [ 8:40 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

きらきら