خواب دیدم
درخواب با خدا گفتگوئی داشتم .
خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم اگر وقت داشته باشید.
خدا لبخند زد،
وقت من ابدی است .
چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟
چه چیز بیش ازهمه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
خدا پاسخ داد...
اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند!
اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند
وبعد پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند!
اینکه با نگرانی نسبت به آینده ، زمان حال فراموششان می شود، انچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال !
این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد
و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند!
خداوند دستان مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
بعد پرسیدم:
به عنوان یک پدر می خواهید فرزندانتان چه درسهائی از زندگی را یاد بگیرند؟
خدا با لبخند پاسخ داد...
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد،
اما می توان محبوب دیگران شد.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارائی بیشتری دارد،
بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانند زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان دارند ، ایجاد کنند،
و سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.
با بخشیدن بخشش یاد بگیرند.
یاد بگیرند که کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند،
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.
یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند،
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.
ویاد بگیرند که من اینجا هستم .
همیشه .
فقط خدا خدا خدا .....................