هو اللطیف

مطالب مفید، دلنوشته ها و ... این وبلاگ تقدیم به همه بیداردلان

آینه

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند           بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت

 

منو برداشت... شروع کرد بهم نگاه کردن... دستی به موهاش کشید... یقشو درست کرد... دهنشو کش داد تا دندوناشو ببینه... گرد و خاک های فرضی رو شونه هاشو تکون داد... صداشو صاف کرد...کلشو آورد جلوم ...برام شکلک درآورد... منم براش شکلک درآوردم ...خندید... منم خندیدم... یهو خندش وایستاد.... میخواستم ببینم برا چی دیگه نمیخنده منم دیگه ساکت شدم...

نگاه غمگینی داشت! خوب دیگه 30 سالش شده بود،‏ بگی نگی چند تا موی سفید لابه لای موهای مشکیش گم شده بودند. خواست بره . گفتم باهام قهری؟

تو که همیشه با من رفیق بودی؟‏ نزدیک 30 ساله هر روز میایی جلوی من خوش تیپ میکنی، گاهی اوقات نیم ساعت یک ساعت به من خیره میشی حالا میخواهی بری؟ گفت دیگه حوصله ندارم دل و دماغ ندارم گفتم واسه چی؟ گفت نمیدونم گفتم من میدونم گفت چی رو؟ گفتم ناامیدی گفت: بله  گفتم چرا؟ گفت نمیدوم

گفتم در درون سینه ات چراغی سو سو میکنه که تو رو به آینده، زندگی و ... امیدوار میکنه  میدونی اون چراغ چیه؟ گفت:‏نه.

گفتم اون خداست. خیلی دوستت داره نمیخواهی بهش نزدیک بهشی گفت: آخه من روسیام گفتم:‏ اون روسیاه رو هم دوست داره . اشک توی چشماش جمع شد و گفت؟ یعنی منو قبول میکنه گفتم: خدا توبه کاران را دوست داره . یکدفعه مثل فرشته های بال آورد و گفت:

دوستت دارم خداجون

 

 



[ یکشنبه 87/2/1 ] [ 8:56 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

きらきら