«بنام تویی که به انتهای عظمتت می پرستمت»
عزیزا؛ خواب بر چشمانم بی تابی می کند و دنیا آنقدر برایم تنگ و ناآرام است که با هیچ چیز و هیچ کس دلم آرام نمی گیرد.
نمی گویم که همیشه به یاد تو بودم، اما گاه گاه که دل خراب آباد من، یاد تو می کند تنها آمدنت را می خواهم و بس.
در آن لحظه به هیچ چیز جز آمدنت نمی اندیشم، تو را غرق در خوبی و زیبایی و عطوفت می بینم و لحظه ای از یاد تو، هراسان نمی شوم.
از کودکی زمزمه هایی به گوشم می رسد که می گویند اگر بیایی خیلی ها را از دم تیغ می گذرانی، و حال که به جوانی رسیده ام و تار مویی سپید چون برف، بر موهایم ظاهر شده، می دانم که همه دروغ بوده.
می دانی مهربانم؛ ترس از آن دارم که چشمانم به خواب رود و روی زیبای تو را نبینم، سخت است هنگام وداع آنگاه که در می یابی چشمانی در حال عبور است و پاره ای از وجود تو را نیز با خود خواهد برد، چشمانت دیگر نبیند.
دوستت دارم به وسعت مهربانی و به اندازه ی سالهایی که در انتظارت خواهم نشست
[ یکشنبه 87/2/15 ] [ 1:52 عصر ] [ مجتبی نصیری ]