گفت : عزیزتراز هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی .من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفت : عزیز تر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنگه فرود آید عروج می کند ، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها این گونه می شود تا همیشه شاد بود .
گفتم : آخه آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟؟؟
گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز تر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجا باد هم نمی رسی .
گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟؟؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ؛ پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ؛ بارها برایت گل فرستادم ، کلامی نگفتی ؛ می خواستم برایم بگویی آخر بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم را شنیدی .
گفت : اول بار که گفتی خدا ، آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، و من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم .
گفت : عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ..........
[ چهارشنبه 87/2/18 ] [ 9:37 صبح ] [ مجتبی نصیری ]