با سلام خدمت دوستانم مهربانم
من به دستی که مرا پر دهد از این قفس گمنامی، محتاجم
و به نوری لب ایوان سیاهیهایم
من به تو محتاجم
به تو ای سبز ترین قصه عشق
که در اندیشه اوهام زمان می چرخی
و مرا
گاه به سر حد جنون میرانی
من به تو محتاجم
من به تو محتاجم
من عاشق بوی دستان گرمی هستم که در هر فضایی بوی بهار را میدهد و عاشق آن نگاه خسته ای که بوی نیاز گمشده را میدهد.
دوستم بدار تنها برای یک لحظه و تنها برای یک لحظه صدایم کن تا دنیای خوب افسانه هایم را با ناقوس صدایت به آخرین پرواز نگاهت بسپارم
مرا به خاطر خودم دوستم بدار،دوستم بدار و .....
[ شنبه 87/3/4 ] [ 12:54 عصر ] [ مجتبی نصیری ]