2روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که اصلا زندگی نکرده است ! تقویمش پر شده بود و تنها 2روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و اشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. التماس و در خواست کرد اما خدا سکوت کرد ! به پرو پای فرشته ها پیچید اما باز هم خدا سکوت کرد! فریاد زد و جارو جنجال براه انداخت... ! اما باز هم خدا سکوت کرد! دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.... وخدا سکوتش را شکست و گفت:بنده من ! یک روز دیگر هم رفت و تو تمام روز را با بدو بیراه گفتن و جارو جنجال از دست دادی!تنها یک روز دیگر باقی مانده است....بیا این یک روزت را زندگی کن. او با گریه گفت:اما با یک روز چکار می توان کرد؟ خداوند فرمود :
انکس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم بکارش نمی اید
[ شنبه 87/4/1 ] [ 9:23 صبح ] [ مجتبی نصیری ]