سلام دوستان گلم امیدوارم اوقات خوشی داشته باشید و همیشه سلامت باشید.
آرام آرام قدم برمیداشتم، ناآرامی و استرس کاملا در چهره ام دیده میشد، آری داشتم میرفتم ملاقاتی مادرم.
چند شبی بود در سی سی یو بستری بود، بسیار غمگین و ناراحت بودم، آخه مادره دیگه، اگه یک شب خونه نباشه، خونه تاریکه، صفا نداره، اون نگاههای مهربونش اون صفای دلش و ...
بالای در بیمارستان نوشته بود یا من اسمه دوا و ذکره شفا بی اختیار گریه ام گرفت، خدا را در دلم احساس میکردم گویی به او بسیار نزدیک شدم. ازش شفای همه مریضان و مادرم رو خواستم و وارد بیمارستان شدم.
ساعت ملاقات نبود بنابراین با نگهبان بیمارستان برخورد کردم، با خواهش و التماس قبول کرد که فقط برای چند دقیقه برم و زود بیام من هم قول دادم. در همین حین صدای گریه دختر جوانی را شنید، وقتی نگاه متوجه او شد فهمیدم که شوهر جوانش در اثر تصادف فوت کرده، چقدر ناله و شیون میکرد، آنقدر متأثر شدم که خودم هم گریه ام گرفت.
نزدیک سی سی یو شدم باز اونجا با برخورد پرستار مواجهه شدم ولی اون مهربون بود و انگار میدونست چی توی دلم میگذره، کمی ترسیدم وقتی وارد سی سی یو شدم چهره قشنگ مادرم رو دیدم که خوابیده بود، نمیدونی چقدر نگاه کردن بهش لذت داشت،
آنقدر دوستش داشتم که میخواستم برم پیش و توی بغلش آرام بگیرم ولی نمیشد. با خودم و خدا راز و نیاز میکردم و شفای مادرم رو میخواستم، دلم شکست و حسابی اشک ریختم که باعث شد پرستار مرا بیرون کند. آن شب تا صبح حال خوشی نداشتم و فقط از خدا میخواستم مادرم رو شفا بدهد. فرداش که رفتم بیمارستان دیدم مادرم رو به بخش انتقال دادند، و فهمیدم که مشکل قلبی برطرف شده و رو به سلامتی است.
نمیدونید چقدر خوشحال شدم و خدا را به خاطر شفایش بسیار شکر کردم.
به امید شفای همه مریضان
قدر مادر و پدرتون رو بدونید و برای سلامتیشون دعا کنید
[ سه شنبه 87/4/11 ] [ 10:36 صبح ] [ مجتبی نصیری ]