هرگز نمی شد باورم
هرگز نمی شد باورم این برف پیری بر سرم
سنگین نشیند چونین من بودم و دل بود و می
آواز من آوای می هر گوشه می زد طنین
اکنون منم حیران ز عمر رفته سرگردان
ای خدای من
با این تن خسته هزاران ناله بنشسته در صدای من
ای عشق نافرجام من رفتی کجا؟
ای آرزوی خام من رفتی کجا؟
آن دوره آشفتگی های تو کو؟
ای عمر ناآرام من رفتی کجا؟
تو بخوان شب همه شب برایم ای مرغ سحر
که دل خسته من درآمد از سینه به در
تو سبکبالی و من اسیر بشکسته پرم
تو پر از شوری و من ز عالمی خسته تنم
[ یکشنبه 87/9/10 ] [ 11:37 صبح ] [ مجتبی نصیری ]