«نامهای به پیامبرr»
سلام به پیامبر بزرگ من؛
نمیدونم از کجا شروع کنم آخه میدونی تا حالا واسه یه پیامبر که فرشتگان براش وحی میآوردن و عزیز ترین کس خدا بوده نامه ننوشتم....چرا میدونم از کجا شروع کنم، وقتی بچه بودم خیلی دوستت داشتم، روزهای تولدت، صبح زود با یه باور پاک کودکانه از خواب میپریدم و میدویدم جلوی پنجره و به آسمون نگاه میکردم...از خودم بیشتر دوستت داشتم...آرزو داشتم چهرت رو تو آسمون ببینم، همیشه دوست داشتم قیافتو ببینم، اخه میدونی من اون روزا خیلی بچه بودم، خیلی پاک...
اون روزها گذشت و تو و اسمت از یاد من رفتن....برای سالها....شیطان به درب دلم کوبید و منم درب رو باز کردم و با لبخند دعوتش کردم بیاد تو....حالا باید امپراطوری عظیمش رو توی قلبم ببینی...من بنده شیطان شدم...خیلی شرمنده ات شدم پیامبر مهربانم میخوام تو را رو به اسم کوچک صدا بزنم...آری محمدجان اینجا روی زمین تو را فراموش کرده اند...تنها نام تو رو میپرستند...تو پیامبر فراموش شده قرن ما هستی...محمد امشب میخواهم از تو دعوت کنم که به اتاق تاریک من بیایی...در این نیمه شب سرد...لحظهای جایگاه پیامبران رو که جایی کنار خداست رها کن...همه را تنها بگذار و اینجا بیا (به خدا بگو زود برمیگردی اخه ممکنه دلش برات تنگ بشه...خودت که میدونی چه قدر دوست داره) محمد امشب میخواهم روی زمین سرد اتاقم بنشینی...به یاد روزهای قدیم...چند وقت است که روی زمین نشستی؟ حال تو رو در روی من نشستی...بی صدا با ابهتی که تنها مخصوص پیامبران است...و مهربانی در چشم هایت موج میزند....حتی گناهانم را نیز نادیده میگیری! در چشمهام میخونی که چه قدر سوال ازت دارم... بهم یاد بده پرستش رو...بهم بگو راه کدوم وریه...من گم شدم محمد...تو تاریکی و پستی خودم....
.تو از اول محمد به دنیا اومده بودی...مگه میتونستی کس دیگه ای هم بشی؟؟؟....راستی پیامبری کار سختیه؟؟؟میدونم چه قدر اذیت شدی....ولی خوب هر چی باشه تو پیامبر بودی...تازه خدا هم هواتو داشت ولی میفهمم درد نفهمیدن مردم رو....وقتی بهشون میگی و نمیفهمن...شاید تو هم یک چاه داشتی که تو اون گریه میکردی...کاش میدونستم اون چاه کجاست...شایدم خدا فرشته بزرگ رو میفرستاد تا به حرفات گوش بده
راستی تو خدا را دیده ای یا نه؟ بهم بگو خدا چه شکلیه؟ مهربونه نه؟ خشمگین چی؟ تا حالا از من چیزی بهت گفته؟!
آخه میدونی من روزی که توی بیمارستان به دنیا اومدم بهم گفتن من به دین تو به دنیا آمدم...
ازم نمیپرسی چه جوری جرئت کردم به اتاقم دعوتت کنم....راستی روح بزرگت اصلا تو این اتاق کوچولو جا میشه؟ نکنه داری اذیت میشی؟ میبینی محمد چه قدر ضعیف شدم...نمی بینی چه قدر نیاز به نوازش دارم....بغلم کن....خسته ام پیامبرم....میخواهم لحظهای من را در آغوش بکشی....شاید اونجا تو اعماقت بتونم به لحظهای بدون درد و نگرانی برسم...چه قدر گرم است...کاش همیشه اینجا میماندی....ببین بر سر دینت چی آوردن ...دلت نمیگیره محمدجان؟...... بشر داره تو پستی غرق میشه...تکاملی در کار نیست...مگه نمیبینی که دارن همه را تیکه تیکه میکنند....وحشیانه آدم میکشند و...
خسته ات کردم نه؟ برو محمد ....برو پیامبر بزرگ من....برو پیامبر فراموش شده من....دلم برایت تنگ میشود....آیا تو واقعا امشب مهمون اتاق سرد و تاریک من بودی یا داشتم با خیالات خودم حرف میزدم؟ حتی فکرشم قشنگه...محمد برگرد همون بالا....خدا اون بالا منتظرته....این پایین هیچ چیز قشنگی نیست که بخواهی به خاطرش بمونی......دلم برایت تنگ میشود پیامبر بزرگم...سلام مرا به همه برسان...و اگر خدا را دیدی بگو که هنوز دوستش دارم...لبخند پدرانه ات را فراموش نمیکنم...برای همیشه آن را پیش خودم جاودانه کرده ام...
صدای بال فرشتگان را پشت درب اتاقم میشنوی؟ آمده اند که تا عرش همراهیت کنن...
برو محمد....فراموشم نکن....
خداحافظ پیامبر بزرگ من...
خد حافظ محمد...
خداوند نگهدارت باشد.
[ پنج شنبه 87/9/21 ] [ 8:5 صبح ] [ مجتبی نصیری ]