سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هو اللطیف

مطالب مفید، دلنوشته ها و ... این وبلاگ تقدیم به همه بیداردلان

سنگتراش


روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت
میکرد،

 از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد .
در باز بود و او خانه مجلل ،

باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود
گفت
:

 این بازرگان چقدر قدرتمند است ! و
آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد
.

در یک لحظه ، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و
جلال شد
!

 تا مدت ها فکر میکرد که ازهمه
قدرتمندتر است
.

تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد ،

 او دید که همه مردم به حاکم احترام
می گذارند حتی بارزگانان
.

مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ،

آن وقت از همه قوی تر میشدم !
در همان لحظه ، او تبدیل به
حاکم مقتدر شهر شد
.

 در حالی که روی تخت روانی نشسته بود
،

 مردم همه به او تعظیم میکردند .

احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد

 که خورشید چقدر قدرتمند است .
او آرزو کرد که خورشید باشد و
تبدیل به خورشید شد و

 با تمام نیرو سعی کرد که به زمین
بتابد و آن را گرم کند
 
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه
آمد و جلوی تابش او را گرفت
.

 پس با خود اندیشید که نیروی ابر از
خورشید بیشتر است ،

 و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ
شود و آنچنان شد
.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و
او را به این طرف و آن طرف هل داد
.

 این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل
به باد شد
.

ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید ،

دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت .

 با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا
،

 صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ
و عظیم شد

همان طور که با غرور ایستاده
بود ،

 ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که
دارد خورد میشود
.

 نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را
دید

که با چکش و قلم به جان او افتاده است...!

 

 



[ دوشنبه 88/6/23 ] [ 8:59 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

きらきら