هو اللطیف

مطالب مفید، دلنوشته ها و ... این وبلاگ تقدیم به همه بیداردلان

بعد از حسین ...

بعد از حسین ...

به چه مى‏اندیشى؟ ... چه مى‏کنى دختر؟ ...
عطش، امانت را بریده؟ ... داغ پدر، برادرها و عموها، دیوانه‏ات کرده؟ از
دنیا سیر شده‏اى؟ هان؟ ... چه مى‏کنى دختر؟ ... چرا دیگر زنان و بچه‏ها را
دور خودت جمع کرده‏اى؟ ... چه مى‏دانم! ... حتماً حق با توست، مگر نه
اینکه تو بهتر مى‏فهمى، از داناترین خاندانى، دختر مطهرترین خاندان عرب
هستى ... اما ... نمى‏دانم! من که نمى‏فهمم! آیا باید به دشمن هدیه هم
داد؟ به قاتلان پدرت؟ عزیزانت؟
چه مى‏گویم؟ راستى! مگر نه اینکه تو
بهتر مى‏دانى ... آنها شریرند ... شیطان‏هایى سیاه‏دل، حیوان‏هایى حریص و
بى‏شرم ... پرده خیمه را کمى کنار مى‏زنى ... عربده‏کشان از کول هم بالا
مى‏روند ... مست کرده‏اند انگار!
تنگ غروب است، غروبى بسیار غریب! دامن سرخ‏فام خورشید از روى کشته‏ها جمع
شده ... دیگر همه چیز تمام شده ... صداى فریادهاى وحشیانه! در میان شیهه
اسبان خشمگین آزارت مى‏دهد. به سختى ... دارند نزدیک مى‏شوند ... نزدیک‏تر
... .
- آتش بزنید ... آتش بزنید خیمه‏هاى حسین را ... .
دستپاچه نمى‏شوى، سریع و راحت دست مى‏برى گوشواره‏ها را از گوشَت در
مى‏آورى ... زینت‏هاى همه را هم جمع مى‏کنى، تندى مى‏برى و مى‏گذارى پشت
درِ خیمه، مى‏گذارى تا چنگال‏هاى خون‏آلودشان را در خاکستر خیمه‏ها فرو
کنند ... مى‏گذارى تا ببرند ... اینها که دیگر ارزشى ندارند، بعد از حسین
... بعد از برادرانت ... بعد از عموهایت ... اصلاً مى‏خواهى که دنیا
نباشد، مى‏خواهى که خورشید، این خورشید شرمگین که دارد ذره ذره افول
مى‏کند، بعد از این دیگر هرگز طلوع نکند ... هرگز ... مى‏خواهى که زمین
یکباره بلرزد ... بشکافد ... و هیچ اثرى از حیات در آن باقى نماند ... بعد
از حسین ... بعد از عباس ... بعد از اکبر ... .
پلک‏هایت متورم است، اشک چشمانت خشکیده، لب‏هایت ترک خورده ... و تو دیگر
آن همه عطش را فراموش کرده‏اى! ... همه دنیا پر است از داغ و درد ... .
اسب‏هایشان را تازانده‏اند ... خیمه‏هایتان توى آتش مى‏سوزند ... آتش
گرفته‏اى ... جاى زخم تازیانه‏ها، بیشتر مى‏سوزاند بدن ظریفت را ... اما
به دلت خرسندى! خرسندى از اینکه دیگر گوشواره‏اى ندارى تا چشم دزدان حریص
را بگیرد ... و راحتى! ... راحتى از اینکه هیچ دست ناپاکى گوشواره‏ات را
از گوشَت نخواهد کشید ... .



[ یکشنبه 88/10/27 ] [ 8:14 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

きらきら