بوی بهار در اسفند
بوی فروردین در هوای اسفندماه پیچیده بود. پیرمرد بیمار، نحیف و رنجور در رختخوابش نیمخیز شد. از پنجره تلألو پرتو خورشید به داخل اتاق میتابید. عطسهاش گرفت. به یاد حرفهایش در آغازین روزهای فصل زمستان افتاد که گفته بود: «اگر از این زمستان هم جان سالم به در ببریم تا سال دیگر، خدا بزرگ است.» عطسهای کرد. بلند شد و تبسم را بر گونهاش جاری ساخت. به سمت پنجره رفت. بوی بهار را از بیرون پنجره استشمام کرد. به سمت تختخواب برگشت. رختخوابش را جمع کرد.
دیدار بهار
روزهای آخر اسفند بود. آدم برفی آرزو داشت بهار را ببیند، اما تا آمدن بهار او باید میرفت. پس دستهایش را به سوی خورشید دراز کرد...
حسرت
اواخر اسفند است. بچهها را بردهام برای خرید عید. چشمهایم خیس است. در حسرت آن شبی هستم که وقتی پدرم آمد و با اشتیاق لباسی که برایم خریده بود، نشانم داد، من آن را پس دادم و گفتم: این هم شد لباس؟! و چشم پدرم خیس شد.
سین هفتم
بوی بهار را با تمام وجود حس میکنم. روبهروی قاب عکسات مینشینم و سینهای سفره را دوباره میشمارم: ساعتهای بی تو بودنم، سالهای چشمانتظاریام، سبزی بهارهای رفته، سرخی روی چفیه و پلاکات با انگشتری سبز رنگت و صفحات سفید دفترچه خاطراتت که نیمه تمام برایم آوردند و گفتند که تو دیگر نمیآیی، اما نه! سین هفتم را سالی که در پیشرو داریم، میشمارم و همانند سالهای پیش به خودم امید میدهم که امسال، سال آخر است و تو میآیی.
کفش
این عید هم کفش نو نداشت. چقدر ذوق کرد وقتی زن همسایه این کفشهای نو را به او داد.
کفشهای کهنهاش را سر کوچهشان انداخت و کفش جدید را پوشید. هنوز به سر خیابان نرسیده بود که احساس کرد کفش پاهایش را زده، خیلی کوچک بود. به سر کوچهشان برگشت. دید پسری کفشش را برداشته و میخواهد بپوشد. به پاهای پسر نگاه کرد کوچکتر از پای او بود. به پسر گفت: در بیار، این کفش را بگیر، اونی که دستته مال من.
پسر خندید. کفش را پوشید و رفت. صبح که خواست بیرون برود پشت در خانه یک کفش جدید بود؛ اندازه پاهایش. به پنجره همسایه نگاه کرد.
صلهرحم پیامکی
یادش به خیر، عید سالهای کودکی، بازار دید و بازدیدهای فامیلی حسابی داغ بود؛ همهجا بوی شادی و رضایت میداد، دیدن بچههای فامیل و خوشو بش کردن با آنها، حلاوت خاصی داشت.
اما این سالها، دیگر از آن دید و بازدیدها خبری نیست و به برکت وجود تلفن، مادر بزرگ و پدر بزرگ تنها کسانی هستند که تبریک ما را حضوری دریافت میکنند. مشغلههای زندگی و دوری مسافت، حتی مجال سر زدن به نزدیکترین بستگان را هم از ما گرفته است.
و امسال عید وقتی پیام تبریک کوتاه یکی از نزدیکترین بستگانم را روی صفحه تلفن همراهم خواندم، با خود اندیشیدم که به برکت وجود این فناوری، دیگر حتی صدای نزدیکانمان را هم نمیشنوم.
[ پنج شنبه 88/12/20 ] [ 12:7 عصر ] [ مجتبی نصیری ]