یا لطیف...
ادْعُونی أَسْــــتَجِبْ لَکُــــــــــــمْ...
من چقدر این جمله عاشقانه ات را دوست دارم ...
گفتی مرا بخوان...
به لهجه بنده ای که خدایش را می خواند...
به آواز غریبی که آشنای مهربانی را صدا می زند...
همچون بی کسی که مهربانی را می خواهد که مرهم همه تنهایی هایش باشد...
به آوای بی پناهی که در پیِ پناهی امن و آرام است...
من خواندمت...
نمی دانم در این تار پود این جمله آسمانی تو چه نهفته است...
که هربار که می خوانمش...
هر بار که زمزمه اش می کنم...
شبیه کسی که نامه ای از عزیز عاشقش به او می رسانند...
آرام می شوم...
قرار می یابم...
و چه خوب می دانی که تنها خودت مرهم همه بی قراری ها می شوی...
تنها خودت...
در این خواندنِ من و اجابت شیرین تو ...
جهانی به لطافت زیباترین قصه عاشقی عالم آفرینش نهفته است...
جهانی به بلندای عشق بی انتهای تو...
حرف به حرفش را با دلم لمس می کنم...
دست نخورده ترین گوشه قلبم ،لبریز شوقی می شود خواستنی و ژرف...
همه واژه ها را زیر و رو میکنم...
چقدر سخت می شود واژه ای پیدا کرد برای شرح عظمت مهربانی های بهشتی ات...
برای این نوازش های رحیمانه ات در اوج بی کسی ها...
برای این نزول های عاشقانه ات در خلوت های بارانی ام...
من می خوانمت و
لبریز می شوم از تو...
مهربان عاشق!...
ممنونم...
که قصه لطیفِ بودنِ تو، برای من همیشگی است...
[ شنبه 89/8/29 ] [ 2:20 عصر ] [ مجتبی نصیری ]