این شبها، مدینه فرشتهباران است و هوا بوی بشارتی سبز و سرخ میدهد؛ زمین، شانههایش را برای قدوم آسمانی فرزند خورشید، تکانده است و یحیی ابن زکریا، از پس ِ پردههای غبارآلود تاریخ، دوباره متولد خواهد شد.
زمین، تندتند نفس میزند و صدای گامهای روشنی از دور میآید؛ از سمتِ افق. آب، چند چنگ بر گلو دارد و سخت احساسِ تشنگی میکند.
فرشتهها، لحظهای لبخند میزنند و لحظهای بغض میکنند.
«سلام بر تو روزی که متولد شدی و روزی که از دنیا رخت بستی و روزی که (دوباره) زنده مبعوث میشوی».
سلام بر تو که گلویت، بوسهگاه پیامبر بود. ای خلاصه فاطمه و علی! بر ما بتاب که در تیرگی خاک، بیآفتاب یاد تو، پامال عبور روزهاییم و تنها عشق است که میتواند در تعریف تو، قد راست کند. امروز، خانه محقر علی، در آفتاب جمال تو، به مرکزیّت عالم، شناخته خواهد شد و نورِ سرگردانِ حسین که سالها پیش از خلقت آدم در افلاک غوطه میخورد، در قاب جسم خویش، حلول خواهد کرد.
بیا ای همبازی جبرئیل و پیمبر، که عشق تو، هول قیامت و سکرات مرگ را بر ما آسان میکند.
هیچ سجادهای باز نشد که نام تو را رمز عبور خود نکرد، یا حسین
مگر نه با ولادت تو، عشق متولد شد، رشادت رشد کرد، شهامت رنگ گرفت، ایثار معنا؛ شهادت، قداست؛ و خون، آبرو گرفت؟مگر نه با ولادت تو، زلال ترین تقوا از چشمه سار وجود جوشید؟ مگر نه با ولادت تو "موج"، موجودیت یافت؟مگر نه این که " نسیم" با تولد تو متولد شد و مگر نه " صاعقه" اولین نگاه تو در گهواره بود و مگر نه "عشق" در کلاس تو، درس می خواند و مگر نه " ایثار" به تو مقروض شد و مگر نه " آفرینش" از روح تو جان گرفت؟پس چرا ما خبر " ولادت" تو را هم که می شنویم، بغض گلویمان را می فشرد؟
پس چرا ما در روز ولادت تو نیز اشک، پهنای صورتمان را فرا می گیرد؟...
«در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم به گفتوگوی تو خیزم به جستوجوی تو باشم»
[ دوشنبه 90/4/13 ] [ 8:52 صبح ] [ مجتبی نصیری ]