او میخواست به تنهایی طعم شیرین این افتخار را بچشد پس به سمت قله حرکت کرد.
چون شب شد تاریکی همه جا را فرا گرفت و کوهنورد که در چند متری فتح قله قرار داشت ناگهان پایش سر خورد وسقوط کرد.
طنابی که دوره کمرش بسته شده بود اورا به پایین ترین نقطه هدایت میکرد.
تمام زندگی اش در خاطرش نقش بست اما ناگهان طناب محکم شدو کوهنورد میان آسمان و زمین معلق ماند.
پس با تمام وجود فریاد زد :خدایا....کمکم کن.
صدایی شنید که گفت: اگر به من ایمان داری طناب را پاره کن اما او با هر دو دست طناب را محکم تر چسبید.
فردای آنروز گروهی از کوهنوردان جسد یخ زدهی اورا پیدا کردند.
دریغا که او فقط یک متر با زمین فاصله داشت.......