دلداری نیست
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست | غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست | |
رو مداوای خود ای دل بکن از جای دگر | کاندر این شهر، طبیب دل بیماری نیست | |
شب به بالین من خسته بهغیر از غم دوست | ز آشنایان کهن، یار و پرستاری نیست | |
بهجز از بخت تو و دیده? من، در غم تو | شب در این شهر به بالین سر بیداری نیست | |
گر هما را ندهد ره به در صومعه شیخ | در خرابات مگر سایه? دیواری نیست؟ |
[ پنج شنبه 93/11/2 ] [ 6:48 عصر ] [ مجتبی نصیری ]