سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هو اللطیف

مطالب مفید، دلنوشته ها و ... این وبلاگ تقدیم به همه بیداردلان

برای خداوند اینچنین باش

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
 

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!

 

 

 



[ چهارشنبه 91/9/22 ] [ 8:57 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

گریه می کرد

آب که می دید , گریه می کرد .
پسرِ عمو عباس را که می دید ، گریه می کرد.
از خاک کربلا مُهر و تسبیح درست کرده بود .
آن ها را که می دید ، گریه می کرد.

:: شهادت امام سجاد علیه السلام تسلیت باد::






[ دوشنبه 91/9/20 ] [ 8:14 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

تو را آزاد می خواهم

آنقدر دوستت دارم
که هر چه بخواهی همان را بخواهم
اگر بروی شادم
اگر بمانی شادتر
تو را شاد تر می خواهم
با من یا بی من
بی من اما
شادتر اگر باشی
کمی
- فقط کمی –
ناشادم
و این همان عشق است
عشق همین تفاوت است
همین تفاوت که به مویی بسته است
و چه بهتر که به موی تو بسته باشد
خواستن تو تنها یک مرز دارد
و آن نخواستن توست
و فقط یک مرز دیگر
و آن آزادی توست
تو را آزاد می خواهم....



[ چهارشنبه 91/9/15 ] [ 10:51 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

رحمت خدا
گناهکاری و در تنگی روح و روان گرفتاری ؟!
احساس تنهایی میکنی ؟!
فکر میکنی کسی آنطور که شایسته تست دوستت ندارد؟ً!
از آینده میترسی؟!
یا بتو رحم کرده نمیشود ؟!

چه میگویی اگر بگویم آنکه ترا آفرید؛ گفت بتو بگویند که :


کَتَبَ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ ...


خدا رحمت و لطف بر بندگان را بر خود واجب و فرض کرده ...

سرسری نگاه نکن و توجه کن خدا , وظیفه آنهم در حد واجب برای خود مقرر کرده است و برای تو که اینهمه احساسات منفی از منابع دیگر دریافت میکنی ...


[ دوشنبه 91/9/13 ] [ 9:4 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

رقیه جان

تو را آورده‌ام اینجا که مهمان خودم باشی

شب آخر روی زلف پریشان خودم باشی


من از تاریکی شب‌های این ویرانه می‌ترسم


تورا آورده‌ام خورشید تابان خودم باشی



[ یکشنبه 91/8/28 ] [ 9:32 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

زیارت عاشورا

بی سر و سامان تو ام یا حسین ع **‌دست به دامان توام یا حسین

سعادتی ست زیـــارت کـــربلا  ،     اما زیـــارت عــاشــــورا  چیز دیگری ست...

حضرت امام صادق(ع) فرموده: هرکس بوسیله خواندن زیارت عاشورا، جدم حسین(ع) را زیارت کند " چه از راه دور یا نزدیک"
به خدا قسم ،خداوند هر حاجت مادی و معنوی داشته باشد به او می دهد .




[ شنبه 91/8/27 ] [ 9:47 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

خدایا بهاریم کن

پاییز؛ از اسمش پیداست که غمی در دلش جا داده، پاییزی که دگرگون میکند برگ ها و شاخه های درختان را

پاییزی که دوستش دارم چون رنگ غمی دارد که همرنگ من شده است.

پاییزی که صدای خش خش برگهای روی جاده ریخته را به همراه دارد

قدم میزنم روی آن برگهایی که قبلا مدتها با طراوت و شادی روی درختان بودند و الان زیر پاهای من فقط صدای ناله و دردهایشان پیداست

آه خاطراتم را به یاد می آورم

کودکی، جوانی و کمی ا‌ز آینده

وای چه کار کرده ام من

چه روزها و شبها که از دست دادم

چه خوبیها که میتوانستم بکنم و نکردم

چه فرصتها که از دست رفت

پاییز تو چه حسی به من دادی که اینجور شده ام

پاییز میخواهی مرا متنبه کنی یا به هوشم بیاوری

آری حق با توست من غافل شده ام 

از خودم، از خدا، از اطرافیانم

خدایا پاییز امسال مرا بهاری کن



[ یکشنبه 91/7/23 ] [ 1:55 عصر ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

مست علی (ع)

الا ، شاهی که سرها خاک پایت***دل مستان خمار یک نگاهت

شهنشاهی و نامت بهترین است***و عشقت بر دلم همچون نگین است


امیری و غلامان تو آقا


و حاتم از گدایان تو آقا


خدا را شکر مولایم علی شد***چراکه راه او راه نبی شد


الهی کن نظر تا عشق گویم***نفس ده عشق را با عشق گویم


دوباره از می نامش شدم مست*** چه خوش گفت سید ذاکر ، که تا هست ...


(( همین است و همین است و جز این نیست****کسی جز او امیرالمومنین نیست ))



[ یکشنبه 91/7/2 ] [ 9:7 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

رد پا
مهم نیست کف پاتو شستی یا نه ..
حتی مهم نیست کف پات نرمه یا زبر ...
اما این مهمه :
که وقتی از زندگی کسی رد می شی ؛
رد پای قشنگی از خودت به یادگار بگذاری...




[ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 9:21 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

زود قضاوت نکنیم

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ... دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟!
فردا مادرت رو میاری مدرسه...
می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم! دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد...
بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن... اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ............................. زود قضاوت نکنیم



[ یکشنبه 91/6/12 ] [ 11:26 صبح ] [ مجتبی نصیری ]

نظر

きらきら