در این سرای بی کسی ، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان، چراغ برنمی کند
کسی به کوچه سار شب، در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پر ستم، که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم ام سزاست
وگرنه بر درخت تر، کسی تبر نمی زند
[ پنج شنبه 85/10/7 ] [ 8:45 صبح ] [ مجتبی نصیری ]
تقدیم به دوستانم
تنهــاغـــــرورچشم هـــــایم سادگی بود
سهم من ازدنیــــــای تــــو بیچارگی بود
پایان عشــــــق مـــــادوتــــــــاآوارگی بود
[ دوشنبه 85/10/4 ] [ 1:7 عصر ] [ مجتبی نصیری ]
مادر ! اگر پرده ی دوری مانع نمی بود، با قلم سرخ لبانم یر صفحه ی نازک صورتت می کشیدم و می گفتم : « دوستت دارم »
گر چه هر بار پرده کنار رفت ، پیش دستی کردی و قبل از من
نقش عشقت را بر گونه های آلوده ام نقاشی کردی .
[ یکشنبه 85/10/3 ] [ 1:39 عصر ] [ مجتبی نصیری ]