هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛ برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است. دست فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد. عاشق سفر هستم ولی از رسیدن متنفرم. من هوش ِ خاصی ندارم، فقط شدیدا کنجکاوم. یکی از قویترین عللی که منجر به ورود آدمی به عرصهء علم و هنر می شود فرار از زندگی روزمره است.
|
[ پنج شنبه 89/5/14 ] [ 5:52 عصر ] [ مجتبی نصیری ]
بسیاری تنها خوشبختی دیگران را میبینند و خوشبختی خودشان به چشمشان نمیآید.
اگر از درون زندگی دیگران باخبر میشدی، شاید زندگی خودت را عالی میدانستی.
به یاد داشته باشید که ریسمان محکم، بهتر از صد نخ است.
از عاقبت انسانهای بد بیشتر پند بگیرید، عاقبت خوبان که بد نمیشود.
اگر خیری که داری به دیگران نرسد، کمکم از دست خودت هم میرود.
بعضیها اثبات خود را در انکار دیگران میپندارند که سخت در اشتباهند.
اگر با دلت صادق باشی، عذاب کمتری تحمل میکنی و دیرتر پیر خواهی شد.
هر جا که هستی، دنیا را آنجا بدان و لذت ببر.
آنکه عقل دارد، پول پدر کم به کارش میآید و آنکه عقل ندارد، نمیتواند پول پدر را نگه دارد.
اگر از پول بگذری، به خیلی چیزها میرسی.
اگر پول وفا داشت، پولدارهای سابق نداشتیم.
[ یکشنبه 89/4/27 ] [ 9:20 صبح ] [ مجتبی نصیری ]
طبیبان بر سر بالین من آهسته می گفتند
که امشب تا سحر این عاشق دلخسته می میرد.
زه هر جا بگذرد تابوت من غوغا به پا خیزد
چه سنگین می رود این مرده از بس آرزوها داشت
[ شنبه 89/4/26 ] [ 9:0 صبح ] [ مجتبی نصیری ]
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
ده سال دور و تنها تنها به جرم اینکه :
او سر سپرده می خواست من دل سپرده بودم
ده سال می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد:
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
[ شنبه 89/4/26 ] [ 8:58 صبح ] [ مجتبی نصیری ]
تو، ستاره روشن در شب تار منى.
من نواى دلانگیز تو را دوست دارم.
هر سوره و هر آیهات نشانى از معبود دارد.
نواى تو عظمت و بزرگى، کمال و جلال، علم و قدرت پروردگارم را به یاد مىآورد.
آیات رحمت و بخشش تو به من آرامش مىدهد، اما آیات قهر و جبروتت لرزه بر اندامم مىافکند.
قرآن، تو سراسر ذکرى و پندى، نورى و کمالى.
تو حبل اللَّه متینى که یک سر در جان من و یک سر در آسمان دارى.
مىخواهم با تو کلام طیب رو به آسمان کنم، اما حجابهاى گناه و غفلت زمینگیرم کرده و مرا سخت بر زمین چسبانده است.
خدایا، امشب باران رحمت و مغفرت خود بر ما فرو ریز؛ درهاى ملکوتت بر ما
بگشا، و ما را با قرآن که کلام توست به خود نزدیک و نزدیکتر گردان.
[ یکشنبه 89/3/16 ] [ 9:40 صبح ] [ مجتبی نصیری ]
صبح را آغاز می کنم در حالیکه :
مدت عمرم آهسته آهسته کم می شود و مرگ نزدیک تر میگردد.
اعمالم چه خوب چه بد چه کم و چه زیاد ثبت می گردد,
مرگ در پی من است و دست از گریبانم بر نمی دارد,
آتش دوزخ را به دنبال خود احساس میکنم و می بینم,
نمی دانم عاقبت چه خواهد شد.
[ شنبه 89/3/1 ] [ 8:24 صبح ] [ مجتبی نصیری ]
از دیدگاه ویکی پدیا :
کاریکلماتور نامی است که احمد شاملو بر نوشتههای پرویز شاپور گذاشت. این کلمه ابتدا در سال ????
در مجله خوشه به سردبیری شاملو به کاربرده شد و حاصل پیوند «کاریکاتور» و
«کلمه» است. به نظر شاملو، نوشتههای شاپور کاریکاتورهایی است که با کلمه
بیان شدهاست.
***
مادر «شاپور» میگفت: «60 سال بچه بزرگ کردم، یک کلمه حرف حسابی از دهانش
نشنیدم.» ولی همین حرفهای ناحساب شاپور که با اسم «کاریکلماتور»، از
مجموعه ها و جنگ های هنری و ادبی سر در میآورد، از بهترین و طنازانه ترین
ستون های این مجلات بود. این کاریکلماتور است که اسم شاپور را به ادبیات
مدرن ایران سنجاق کرده. در زیر چند نمونه از کارهای شاپور را می خوانیم:
- به عقیده گیوتین، سر آدم زیادی است.
- هر درخت پیر، صندلی جوانی میتواند باشد.
- گربه بیش از دیگران در فکر آزادی پرنده? محبوس است.
- زندگی بدون آب از گلوی ماهی پایین نمی رود.
- برای مردن عمری فرصت دارم.
- در خشکسالی آب از آب تکان نمی خورد.
- رد پای ماهی نقش بر آب است.
- گل آفتابگردان در روزهای ابری احساس بلاتکلیفی می کند.
[ پنج شنبه 89/2/30 ] [ 8:42 صبح ] [ مجتبی نصیری ]
مرا دید و نشناخت
این بود درد ...
[ چهارشنبه 89/2/29 ] [ 11:7 صبح ] [ مجتبی نصیری ]
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود.
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت : ... چه روز قشنگی !
مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند!
جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهایش از زانو قطع بود!
مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد.
لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشحال بود از زندگی خوشنود!
[ سه شنبه 89/2/21 ] [ 10:26 صبح ] [ مجتبی نصیری ]
کاش آدمها به جاى زبانشان با چشمهایشان حرف
مىزدند. شاید اگر آدمها با چشمهایشان حرف مىزدند، دیگر به هم دروغ
نمىگفتند. آخر چشمها که به هم دروغ نمىگویند. چشمها آنچنان صادقانه
همه چیز را لو مىدهند که آدم مىتواند روى حرف آنها حساب کند.
کاش
آدمها به جاى پاهایشان با دستهایشان راه مىرفتند. شاید اگر با
دستهایشان راه مىرفتند دیگر مجبور نبودند فقط آن بالاها را نگاه کنند.
کاش قلب آدمها شیشهاى بود. شاید اگر قلبها شیشهاى بودند دیگر کسى جرئت
نمىکرد قلب آدم را بشکند این طورى اگر قلبى هم شکسته مىشد همه صداى
شکستن آن را مىشنیدند. کاش گوشهاى آدم مىتوانستند حرفهاى دل آدم را
بشنوند. شاید اگر گوشها حرفهاى دل را مىشنیدند، دیگر حرفى توى دل
آدمها نمىماند. این طورى دیگر دل آدمها سیاه نمىشد. هر چه بود سفیدى
بود و روشنى.
کاش دل آدمها جایى بود که همه نمىتوانستند واردش شوند. مثل جایى که براى
خودش کُدى داشت جایى که مثل این تلفنهاى همراه، همیشه در دسترس نبود.
[ یکشنبه 89/2/19 ] [ 11:43 صبح ] [ مجتبی نصیری ]